تبليغات

دسته بندي موضوعات

آرشيو مطالب

امكانات ديگر

فقر آبان 90

روزي يک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به يک ده برد تا به او نشان دهد مردمي که در آن جا زندگي مي کنند چقدر فقير هستند . آن ها يک روز و يک شب را در خانه محقر يک روستايي به سر بردند .
در راه بازگشت و در پايان سفر ، مرد از پسرش پرسيد : نظرت در مورد مسافرت مان چه بود ؟
پسر پاسخ داد : عالي بود پدر !....

پدر پرسيد : آيا به زندگي آن ها توجه کردي ؟
پسر پاسخ داد: فکر مي کنم !
پدر پرسيد : چه چيزي از اين سفر ياد گرفتي ؟
پسر کمي انديشيد و بعد به آرامي گفت : فهميدم که ما در خانه يک سگ داريم و آن ها چهار تا . ما در حياط مان فانوس هاي تزئيني داريم و آن ها ستارگان را دارند . حياط ما به ديوارهايش محدود مي شود اما باغ آن ها بي انتهاست !
در پايان حرف هاي پسر ، زبان مرد بند آمده بود . پسر اضافه کرد : متشکرم پدر که به من نشان دادي ما واقعأ چقدر فقير هستيم !

خانه ای با پنجره های طلایی آبان 90

پسر کوچکي در مزرعه اي دور دست زندگي مي کرد هر روز صبح قبل از طلوع خورشيد از خواب برمي خواست وتا شب به کارهاي سخت روزانه مشغول بود

هم زمان با طلوع خورشيد از نردها بالا مي رفت تا کمي استراحت کند در دور دست ها خانه اي با پنجرهايي طلايي همواره نظرش را جلب مي کرد و با خود فکر مي کرد چقدر زندگي در آن خانه با آن وسايل شيک و مدرني که بايد داشته باشد لذت بخش و عالي خواهد بود . با خود مي گفت : " اگر آنها قادرند پنجره هاي خود را از طلا بسازند پس ساير اسباب خانه حتما بسيار عالي خواهد بود . بالاخره يک روز به آنجا مي روم و از نزديک آن را مي بينم ".....

يک روز پدر به پسرش گفت به جاي او کارها را انجام مي دهد و او مي تواند در خانه بماند . پسر هم که فرصت را مناسب ديد غذايي برداشت و به طرف آن خانه و پنجره هاي طلايي رهسپار شد .
راه بسيار طولاني تر از آن بود که تصورش را مي کرد . بعد از ظهر بود که به آن جا رسيد و با نزديک شدن به خانه متوجه شد که از پنجره هاي طلايي خبري نيست و در عوض خانه اي رنگ و رو رفته و با نرده هاي شکسته ديد . به سمت در قديمي رفت و آن را به صدا در آورد . پسر بچه اي هم سن خودش در را گشود . سوال کرد که آيا او خانه پنجره طلايي را ديده است يا خير ؟ پسرک پاسخ مثبت داد و او را به سمت ايوان برد . در حالي که آنجا مي نشستند نگاهي به عقب انداختند و در انتهاي همان مسيري که طي کرده بود و هم زمان با غروب آفتاب , خانه خودشان را ديد که با پنجره هاي طلايي مي درخشيد.
 

حکایت شیری که عاشق آهو شد آبان 90

شير نري دلباخته‏ي آهوي ماده شد.

شير نگران معشوق بود و مي‏ترسيد بوسيله‏ حيوانات ديگر دريده شود.
از دور مواظبش بود…
پس چشم از آهو برنداشت تا يک بار که از دور او را مي نگريست،
شيري را ديد که به آهو حمله کرد. فوري از جا پريد و جلو آمد.
ديد ماده شيري است. چقدر زيبا بود، ...

گردني مانند مخمل سرخ و بدني زيبا و طناز داشت.
با خود گفت: حتما گرسنه است. همان جا ايستاد و مجذوب زيبايي ماده شير شد.
و هرگز نديد و هرگز نفهميد که آهو خورده شد…
نتيجه اخلاقي : هيچ وقت به اميد معشوقتون نباشيد !! و در دنيا رو سه  چيز حساب نکنيد اولي خوشگلي تون دومي معشوقتون و سومي را يادم رفت. اها اينکه تو ياد کسي بمونيد وقتي لازمه .

نوشته: محمدرضا | تاريخ: شنبه 13 اسفند 1390برچسب:داستان کوتاه عاشقانه حکایت شیری که عاشق آهو شد ,داستانک,داستان,داستان کوتاه, |

حکایت آن درخت آبان 90

در ميان بني اسرائيل عابدي بود. وي را گفتند:« فلان جا درختي است و قومي آن را مي پرستند» عابد خشمگين شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند. ابليس به صورت پيري ظاهر الصلاح، بر مسير او مجسم شد، و گفت:« اي عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!» عابد گفت:« نه، بريدن درخت اولويت دارد» مشاجره بالا گرفت و درگير شدند.

عابد بر ابليس غالب آمد و وي را بر زمين کوفت و بر سينه اش نشست. ابليس در اين ميان گفت:

«دست بدار تا سخني بگويم، تو که پيامبر نيستي و خدا بر اين کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دينار زير بالش تو نهم؛ با يکي معاش کن و ديگري را انفاق نما و اين بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است»؛ عابد با خود گفت :« راست مي گويد، يکي از آن به صدقه دهم و آن ديگر هم به معاش صرف کنم» و برگشت.

بامداد ديگر روز، دو دينار ديد و بر گرفت. روز دوم دو دينار ديد و برگرفت. روز سوم هيچ نبود. خشمگين شد و تبر برگرفت. باز در همان نقطه، ابليس پيش آمد و گفت:«کجا؟» عابد گفت:«تا آن درخت برکنم»؛ گفت«دروغ است، به خدا هرگز نتواني کند» در جنگ آمدند. ابليس عابد را بيفکند چون گنجشکي در دست! عابد گفت: « دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پيروز آمدم و اينک، در چنگ تو حقير شدم؟»

ابليس گفت:« آن وقت تو براي خدا خشمگين بودي و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار براي خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولي اين بار براي دنيا و دينار خشمگين شدي، پس مغلوب من گشتي»
 

حرف دلتو بزن

پسري يه دختري رو خيلي دوست داشت که توي يه سي دي فروشي کار ميکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هيچي نگفت. هر روز به اون فروشگاه ميرفت و يک سي دي مي خريد فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از يک ماه پسرک مرد… وقتي دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر

پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک ديد که تمامي سي دي ها باز نشده… دخترک گريه کرد و گريه کرد تا مرد… ميدوني چرا گريه ميکرد؟ چون تمام نامه هاي عاشقانه اش رو توي جعبه سي دي ميگذاشت و به پسرک ميداد!

نوشته: محمدرضا | تاريخ: شنبه 13 اسفند 1390برچسب:داستان کوتاه عاشقانه حرف دلتو بزن,داستانک,داستان,داستان کوتاه, |

تبليغات

درباره ما


    به وبلاگ من خوش آمدید

پيوندها

لينكدوني

تمامي حقوق در انحصار اين وبگاه ميباشد و هرگونه كپي برداري غير مجاز و شرعا حرام است. طراحي شده توسط : آرياتمپ| انتشار شده توسط :اسکريپت دوني | مرجع قالب و اسکريپت